ولیی، مصطفی: یکم فروردین ۱۳۴۵ ، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش محمود، در سازمان آموزش و پرورش کار می کرد و مادرش سیده علویه نام دارد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نوزدهم دی ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه، شهید شد. پیکر او را در مزار پایین زادگاهش به خاک سپردند.
نام پدر: محمود
محل تولد: زنجان
تاریخ تولد: ۴۵/۱/۱
تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای ۵
منطقهعملیاتی: شلمچه
محل شهادت: شلمچه
مزار شهید: مزار پایین شهدای زنجان
مصطفی ولیی سومین فرزند محمود و علویه بشیری در اولین روز از اولین ماه بهار سال ۱۳۴۵ در زنجان دیده به جهان گشود. مصطفی ۴ خواهر و ۲ برادر داشت و سالهای خاطره انگیز کودکی اش را در کنار خانواده سپری کرد و در سن هفت سالگی مانند دیگر همسالانش پا به عرصه علم گذاشت و پس از اتمام تحصیلات ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی شد اما پس از اتمام سال اول راهنمایی دیگر ادامه تحصیل نداد. پس از پیروزی انقلاب به عضویت نهاد مقدس بسیج درآمد و فعالیتهای فرهنگی خود را در مسجد یریبالا آغاز کرد. مصطفی ۱۵ ساله بود و یک سال از جنگ تحمیلی میگذشت که او تصمیم گرفت به ندای رهبر کبیر انقلاب پاسخ داده و از کشور و انقلابش در مقابل متجاوزان رژیم بعث دفاع کند و به صف پاسداران دین و وطن بپیوندد بنابراین از طریق یگان اعزامی سپاه پاسداران در سال ۶۰ راهی صحنههای نبرد حق علیه باطل شد و به عنوان غواص به خدمت مشغول شد. پنج سال از حضور او در جبهههای جنگ میگذشت که سرانجام پس از رشادتهای فراوان و مبارزه غیرتمندانه در راه پاسداری از وطن در نوزدهم دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۵ بر اثر اصابت گلوله به سر و خفگی در آب شهد شیرین وصال را در شلمچه نوشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به دیگر دوستان شهیدش پیوست. پیکر مطهرش در کنار عاشقان اباعبدا…(ع) و همرزمان غیور خود در مزار پایین شهدای زنجان به خاک سپرده شد تا «عند ربهم یرزقون» گردد.
دست نوشته شهیداز آن روزی که از خانه آمدم بیرون و از پدر و مادر خداحافظی کردم و به بسیج آمدم سوار اتوبوس شدم و به پایگاه دوکوهه آمدیم و ۲ شب در آنجا خوابیدیم و پس فردای صبح رفتیم به پایگاه شهید صادوقی که انرژی اتمی ۱۰ روز در آنجا ماندیم و ۵ روز آن را به آموزش بردند بعد از دو روز آموزش ۳ روز من مریض شدم و … تور ۲ روز به رزم شبانه رفتیم و یک روز آن را به مقر رفتیم که چادر نبود شب در بیرون خوابیدیم. صبح آن چادر زدند. رفتیم به چادر و بعد از چند روز به راهپیمایی بردند و به رزم شبانه بردند و هر روز هم به صبحگاه میبردند و یک روز فرماندهمان آمد گفت برادران صبحانه را بخورید و به خط شوید ما شاد شدیم گفتیم حتما به خط میبرند ما صبحانه را خوردیم به خط شدیم و دیدیم ما را میبرند برای تیراندازی و ما را برای تیراندازی بردند که برای هر نفر ۹ تا فشنگ دادند انداختیم برگشتیم و بعد چند روز آن باز بردند به راهپیمایی در تانکری آب نبود اما قمقمه من پر بود یک مقدار راه رفتیم و بچهها تشنه شدند به من گفتند آب داری؟ گفتم بله دادم دوستم خورد و خودم هم خوردم تمام شد. دیگر آب نداشتم. من و برادران هم تشنه شدیم اما آب نداشتیم و رفتیم یک دفعه دیدیم هواپیمای عراقی آمد طرف دور ما را بمباران کرد. برگشتیم.
برخی
از دوستان این شهید ۲۰ ساله به نقل خاطرهای از روزگار دوره آموزشی غواصی
در جبهه پرداختهاند. یکی از این خاطرات به شرح زیر است:
در
جبهه که بودیم، یکی از وظایفی که بچهها به نوبت بر عهده میگرفتند، رو به
راه کردن کارهای داخل چادر بود؛ جارو کردن، شستن ظرفها، دم کردن چایی،
آماده کردن غذا و مانند اینها. به کسی که این کارها را انجام میداد،
اصطلاحاً “شهردار” میگفتند. بعضی از بچهها علاوه بر روزهایی که نوبت
خودشان بود، گاهی به جای “شهرداران” دیگر هم کار میکردند، مثل شهید مصطفی
ولیی و محمد محمدی. خیلی وقتها اتفاق میافتاد که تا شهردار خبردار شود،
آن دو ظرفها را میبردند و میشستند.یک
روز وقتی کنار سد دز، دوره آموزش غواصی را میگذراندیم، ما با هم در یک
چادر بودیم. بچهها از آن دو خواستند که دیگر این کار را نکنند و بگذرانند
هر شهرداری، خودش کارهایش را انجام دهد. اما مگر آن دو گوششان به این
حرفها بدهکار بود! به محض اینکه بچهها غذا میخوردند و ظرفها به کنار
میرفت، یکی از آن دو یواشکی ظرفها را یکی یکی از زیر چادر رد میکرد و
دیگری از آن طرف میگرفت، تا ما از آنجا به خود بجنبیم، میدیدیم که ظرفها
را شسته و آوردهاند.